اطلاعیه

بستن

راهنمای فروم - حتما بخوانید

با سلام

قابل توجه کاربران محترم تالار گفتگو

قبل از ارسال پست یا ایجاد موضوع جدید، تاپیک قوانین و راهنمای فروم را مطالعه نمائید.

کاربران و مخصوصا تازه واردین لطفا دقت باشید که هرگونه پیشنهاد مدیریت سرمایه یا فروش تحلیل و یا برگزاری کلاس و ... که خارج از محیط عمومی فروم باشد را به هیچ عنوان بدون تحقیق و کسب اطلاعات کامل و کافی دنبال نکنید در غیر این صورت مسئولیت و عواقب آن بر عهده خود شخص می باشد.

همچنین لازم به ذکر است مسئولیت ارتباطات خارج از پست های عمومی فروم اعم از پیام خصوصی یا چت یا دیداری یا شنیداری با سایر اعضای فروم کاملا با خود اعضا هست و وارد کردن آن به صورت عمومی در فروم ممنوع است. برای امنیت بیشتر جهت گرفتن پاسخ سوالات خود از انجمنها استفاده نمایید.

دوستان توجه داشته باشند که تمامی بخش های اختصاصی و عمومی فروم کاملا رایگان بوده و به هیچ عنوان نیاز به پرداخت وجه به هیچ کس برای باز شدن دسترسی نیست.

منتها به این دلیل که در این بخش ها معمولا کار تیم ورک و گروهی انجام میشود، مناسب ورود افراد با شرایط خاصی است که مدیر آن بخش تعیین میکند و برای همه افراد کارایی ندارد چون مستلزم بر عهده گرفتن مسئولیت یا دانش کافی در آن حوزه می باشد.

لذا ضمن پوزش از کاربرانی که تقاضای دسترسی آن ها به بخش های اختصاصی توسط مدیران بخش رد میشود، توصیه میکنیم که پس از فراگیری موضوعات عمومی و تخصصی فراوانی که در روی فروم قرار دارد چنانچه برنامه ویژه ای برای کار در بخش های اختصاصی و کار گروهی دارند آن را مکتوب برای مدیران هر بخش بنویسند و سپس اقدام به درخواست دسترسی بکنند.


با احترام
مشاهده بیشتر
مشاهده کمتر

خاطرات سربازی

بستن
X
 
  • فیلتر کردن
  • زمان
  • نمایش
پاک کردن همه
پست های جدید

  • #16
    سلام

    خدمت یکی از

    شاگردان میرزا اسماعیل دولابی بودم

    از دل حقیر گذشت این سربازی رو چیکار کنم

    خیلی گرفتاری داشتم تو خو.نه از بابت مادر و خواهرم

    سریع با تصرف ذهن بنده رو خوند و با دست اشاره کرد ناراحت نباش حل میشه

    فرداش سر کوچه مان دکتر من و دید گفت بیا بینم چطور میشه یک ماده و تبصره پیدا کنم تا تو معاف بشی

    سر تون رو درد نیارم رفتم ازمایش بدم دستگاه خراب بود

    و متصدیش گفت بیا من مینویسم که شما مشکل داری

    اینگار خدا دهن تمام خلایق رو مهر و موم کرده بود

    ما الکی الکی معاف شدیم

    این از تصرف اولیای خدا

    از پدر و مادرم

    بیشتر میرزا اسماعیل دولابی رو دوست دارم
    ویرایش توسط arminfar : https://www.traderha.com/member/13968-arminfar در ساعت 06-18-2014, 01:18 PM

    نظر


    • #17
      شب اول نگهبانی بعد از تفسیم اموزشی

      باید میرفتم سیرجان خودمون رو معرفی میکردیم

      ساعت 10 صبح رسیدیم پادگان سیرجان گفتن برید دراختیار خودتون تا بعد ....

      شب ساعت 1 نگهبان درب کرمان پست تا 2 ساهت بعد
      خوابم میامد خیلی خسته بودم ساعت یک ربع به یک رفتیم پایگاه بالا که با ید از انبار مهمات نگهبانی بدیم من هم پست درب کزمان افتادم
      جاده سیرجان کرمان بود ساعت 1 هوا تاریک ماه هم نبود فقط سایه ونور ماشین های سنگین و اتوبوس های شب رو بود .
      نمیدونم کی خوابم برده بود یک دفعه با صدای ترمز یه ماشین بیدار و خوب گفتم ایست

      نفهمیدم چی شد یه سایه دیده بودم و اسلحه روی رگبار و شلیک کردم اما خوشبختانه اسلحه تمیز نبود و فقط سه تیر شلیک شد
      وقتی به خودم امدم تو دفتر افسر نگهبان بود و ساهت یک ربع به 4 بود و من و افسر نگهبان و سرباز های برگشته از پست وحشت زده و من هم با زندان و 150 تومان خسارت سه فشنگ ویک روز زندان در دومین روز ..... و از اون بع بعد شیطنته من شروع شد ...

      اخر خدمت شد اما زندان رفتم و لی 150 تومان ندادم .... باز هم ماجرا دارم خیلی خیلی زیاد .... تا بعد ......
      زمین میوه هایش را به شما می دهد , و شما اگر بدانید دست ها تان را چه گونه پر کنید بی نیاز خواهید بود .


      تا در طلب گوهر کانی ،کانی/
      تا در هوس لقمهٔ نانی، نانی/
      این نکتهٔ رمز اگر بدانی، دانی/
      هر چیزی که در جستن آنی، آنی

      نظر


      • #18
        منم آبان 88 اعزام شدم به خدمت از خاطره اولین روز این رو میتونم بگم که چون کلا از شهر ماه 3 نفر بیشتر به هتل جواد نیا اعزامی نداشتن به ما گفتن خودتون باید برید ما هم شانس اوردیم که یکی از ما 3نفر کفایتی بود و بلد بود کجا به کجای دوستانی که رفتن میدونن نرسیده به قزوین باید پیاده بشی و اگه به راننده نگی قطوین سر در میاری
        خلاصه چون کم بودیم باید خودمون میرفتیم ما هم نا وارد کلی اساس و کلا همه چی برداشته بودیم تو یک ساک سنگین به راه شدیم
        آقا ما شهر خودمون سوار اتوبوس شدیم رفتیم تهران از تهران رفتیم ترمینال غرب اتوبوس قزوین سوار شدیم خلاصه بعد از ظهر بود که رسیدیم رفتیم داخل به ما کلی وسیله دادن و لباس و پوتین و اینکه شماره حساب بیارید از بانک سپه و رو آستیناتون نوار بندازید خلاصه ما برگشتیم رفتیم سر جاده سوار اتوبوس شدیم اومدیم تهران بعد رفتیم ترمینال جنوب دوباره اتوس سوار شدیم سمت شهر خودمون
        عاقا نکته ای که خاطره شد برامون این بووووود که هر 4 تا اتوبوسی که سوار شدیم یک فیلم محاکمه که ایرج قادری توش بازی میکرد رو نشون داد ما دیگه فک مون داشت میخورد زمین کف کرده بودیم جدا واین هم شد خاطره ای برامون

        نظر


        • #19
          بعذ از ماجرای روز اول دیدم که فرداش همه پچ پچ میگنن و منو با انگوشت نشون میدن و همون شد که من از نگهبانی پایکاه بالا (مهمات ) راهت شدم

          فرداش منو گذاشتن نگهبان اسلحه خانه روبروی اسایشگاه..... اونم فقط روز شکلک خند پیدا نکردم ....... دیگه منو نگهبان شب نزاشتن

          هفته اول همینطوری گذشت

          برای هفته سوم رفتیم دژبانی تو شهر برای مراقبت سر بازها و درجه دار ها ......
          زمین میوه هایش را به شما می دهد , و شما اگر بدانید دست ها تان را چه گونه پر کنید بی نیاز خواهید بود .


          تا در طلب گوهر کانی ،کانی/
          تا در هوس لقمهٔ نانی، نانی/
          این نکتهٔ رمز اگر بدانی، دانی/
          هر چیزی که در جستن آنی، آنی

          نظر


          • #20
            سلام
            ما که در کل خدمت راننده فرماندهی بودیم
            همیشه به فکر فردایمان هستیم غافل از این که داشته های امروز آرزو های دیروز است

            نظر


            • #21
              سلام
              من هم سال 76 رفتم خدمت سربازی
              اب یک قزوین اموزشی بودیم بعد از اموزشی تقسیم شدیم میدان ازادی تهران
              خلاصه از خدمت که اومدم 12 کیلو وزن اضافه کرده بودم .
              این را یادم رفت بگم اسم من را گذاشته بودند حقه باز
              یکی از خاطراتی که خیلی موندگار شده برام این که
              یکی از بچهای ستاد ادعای پور فسوریش می شد و داشت یکی از سیستمهای مرکز را تمیز می کرد
              با دستکش لاتکسی به دست با بورس افتاده بود بجان سیستم
              گفتم چه می کنی کفت دارم تمیزش می کنم .البته سیستم را باز کرده بود گفتم دستش را چرا دستد کردی گفت ویروسی نشد .
              دیگه نتونستم جلوی خودم را بگیرم
              چنان خندیدم که دیگه نپرسید
              اون موقه تمام دستورات توی سیستمها دستوری بود .موس و سیستم تاچ نبود
              یادش بخیر

              نظر


              • #22
                در ادامه ...

                رفتیم دژبان مرکزی تو شهر .. دو تا دوتا گشت شهر میدادیم بعضی وقت ها با ماشین و بعصی وقت ها با پای پیاده و خط یازده ....

                تا گه یروز فرمانده پادگان مارو دید و درحال انجام کاری ... و کار خرابی شد و ما باز هم برگشتیم پادگان و تو بیخ شدیم که چرا این کارو کردید و .....

                و بعد از مدتی رفتیم باشگاه افسران و شدم حسابدار اونجا ....

                بعد از شش ماه هم رفتم ابادان ... اونموقعه ابادان منطقه جنگی بود و بعد از سه ماه برگشیم رفتم جزیره مجنون و بعد از شش ماه موندن اونجا و برگشتیم ولی مگه تموم میشه خدمت 24 ماه بود 18ماه خدمت 6 ماه هم احتیاط ولی با هر کلکی بود تمومشد ... و بقول بعصی ها مرد شدم و برگشتم .. ببخشید خسته شدید .
                زمین میوه هایش را به شما می دهد , و شما اگر بدانید دست ها تان را چه گونه پر کنید بی نیاز خواهید بود .


                تا در طلب گوهر کانی ،کانی/
                تا در هوس لقمهٔ نانی، نانی/
                این نکتهٔ رمز اگر بدانی، دانی/
                هر چیزی که در جستن آنی، آنی

                نظر


                • #23
                  خدا رو شکر من دوره خدمت راحتی داشتم. فاصله خونه امون تا پادگان آموزشی 10 دقیقه بود . از دو ماه آموزشی فقط 31 روز پادگان رفتم. بقیه اش تعطیلات بود! جز هفته اول بقیه شب ها خونه می خوابیدم! بعد آموزشی هم با درجه ستوانسومی به یه هتل خوب و تقریبا نزدیک دیگه اعزام شدم که 5 شنبه و جمعه ها تعطیل بودم.
                  انتخاب استراتژی مناسب + تست استراتژی + رعایت ریسک به ریوارد + رعایت مدیریت سرمایه + کنترل احساسات و خویشتن داری + رعایت دیسیپلین کاری = سود مستمر و موفقیت .

                  نظر


                  • #24
                    منم امروز صبح رفتم یگان خدمتی که یکساعت با منزل فاصله داره و گفتند کسی نیست برو شنبه صبح بیا !! اونجا باز آشنا هست و میبایست 3 الی 4 ماه خدمت کنم تا کسری دوماهه شامل حالم بشه و بعد از اون انتقالی بگیرم واسه نیرو دریایی شهرمان که پنج دقیقه با منزل فاصله بیشتر نداره !

                    در کل هتلی بیش نیست من که راضی ام
                    آموزش مالتی مدیا تحلیل فاندامنتال ( بنیادی )

                    چه فرقی می کند یا من از این طوفان...به ساحل می رسم یا موج یا قایق


                    نظر


                    • #25
                      درود بر حاج خلیل گل
                      عجب تاپیک نازی هست اینجا
                      اما قصه سربازی مثنوی هفتاد من کاغذه قربان شروع کنیم تا کجا باید پیش بریم
                      من از آخرش می گم که هم آخر ناخوشی بود هم خوشی
                      سال 65 منطقه بودیم با خواهش و التماس فرمانده گردان رو راضی کردیم که با اومدن
                      نیروهای جدید به اکیپ ما مرخصی بده 5 نفری بریم مشهد
                      بالاخره با هزار دردسر و سبک سنگین راضی شد 5 نفری رفتیم مشهد جای شما سبز
                      زمان برگشتمون فقط می موند امضا و تسویه که اونم 10 الی 12 روز زمان می برد
                      از قرار دوشب بعد از رفتن ما گردان پاتک می خوره و نیروهای جدید چون تجربه هم نداشتن
                      سر پست دوتاشون شهید میشن دقیقا پستی که همیشه سروکله میزدیم
                      اونجا بیفتیم بلکه دوساعت بیشتر بخوابیم مثلا امن امن بود
                      بگذریم
                      خدا عمرت بده حاج خلیل کجا بردیمون
                      ویرایش توسط ronny : https://www.traderha.com/member/9157-ronny در ساعت 06-19-2014, 04:47 PM

                      نظر


                      • #26
                        در ادامه
                        سلام

                        از ابادان (خسرو آباد)بگم منطقه جنگی ولی اروم و بعضی وقت هم نااروم ... روز ها میرفتیم پشت پالایشگاه شب هم میامدیم خسرو اباد
                        ما با دشمن 300 متر در دورترین نقطه باهم فاصله داشتیم
                        شب که میشد صدای ظرف شستن دشمن هم شنیده میشد الان که البنه شدن برادران عراقی .....
                        بای تفریح هم که میشد شبی دوسه تا شبی خون میزدیم و جند تا گلوله خنپاره هم نوش جان میکردیم
                        صبح که میشد نماز که میخوندیم میرفتیم بالا نخل ها ی که هنوز پا بر جا بودن توی کلاخود رو پر از خرما میکردیم و مینشستیم میخوردیم ... تا گرمای ظهر بر ما بی اثر بشه محلی های اونجا پیشنهاد میدادن ....
                        اما از موش ها نگو و نپرس یه شب انگشت شست یکی از بچه ها رو هورده بود از روی پوتین تو خواب متوجه نشده بود صبح که شد قوقا یی به پا شد این ماجرای خوب خوبش بود
                        ویرایش توسط tavakoligh : https://www.traderha.com/member/13127-tavakoligh در ساعت 06-19-2014, 05:34 PM
                        زمین میوه هایش را به شما می دهد , و شما اگر بدانید دست ها تان را چه گونه پر کنید بی نیاز خواهید بود .


                        تا در طلب گوهر کانی ،کانی/
                        تا در هوس لقمهٔ نانی، نانی/
                        این نکتهٔ رمز اگر بدانی، دانی/
                        هر چیزی که در جستن آنی، آنی

                        نظر


                        • #27
                          دیروز اولین روز یگانم بود

                          وارد که شدم ، فک کردم اینجا متروکه هست ، کسی نمیدیدم !

                          بعد متوجه شدم اینجا بیکاری مفرط هست و فقط حضور افراد در ساعات کاریشون ملاک هست

                          دیروز از بس بیکار بودم رفتم لب سواحل سنگی بزرگ ، گرفتم خوابیدم تا مغرب و صبح هم فرار کردم برگشم خونه که در خدمت شما باشم

                          بهم گفتند برو خوابگاه استراحت کن ، سه شنبه که سردار اومد بیاید مرخصی یک هفته ای بهتون بدیم ! منم گفتم حتماً اینکارو میکنم منتهی استراحت تو خونه بهتره واسم

                          الان شدم افسر نگهبانان قسمت قرارگاه ، باید 24 ساعت پادگان باشم و 24 ساعت منزل ... بهم قول دادند بعد یک مدت از این سمت بیای بیرون و بری قسمت اداری که ظهر بری خونه !

                          بدترین خاطره اولین روز یگانم این بود که ، داشتم مصاحبه میشدم یهوو درب اتاق به صدا در اومد برگشتم نگاه کردم دیدم یکی با صدای بلند میگه این کچل مگه اینجاست ....؟

                          حالا به نظرتون کی بود؟ فرمانده دوران آموزشی که من 34 روز از زیر دستش فرار کردم )))) وای خدا کجا منو میدید ، داشتم سکته میزدم بخدا ! فک کنم زیرآب منو زده که این بشر پاش رو مرخصی و فرار هست !!!

                          خدا خیر کنه
                          آموزش مالتی مدیا تحلیل فاندامنتال ( بنیادی )

                          چه فرقی می کند یا من از این طوفان...به ساحل می رسم یا موج یا قایق


                          نظر


                          • #28
                            فرار اولیه تو یگان نابودمون کرد

                            ما شب سه شنبه خواستیم قامکی وارد پادگان بشیم که متاسفانه با دژبان درگیر شدیم

                            مجبور شدیم یک کیلومتری دژبانی ماشین حاموش کنیم و بین جنگل های هرا با اینهمه حیوان درنده ، پیاده بیایم پشت فنس و وارد پادگان بشیم و از اونور حدود 800 متر توی کوه پیاده روی صخره نوردی کنیم تا به اتاق خوابمون برسیم و فردا صبح هم مارو فرستادن اتاق حفاظت و بعدش قضایی ، خلاصه کلام تو عمرم اینقدر دهنم سرویس نشده بود اما جای اضافه خدمت ، یک هفته مرخصی نصیبم شد و از پست اداری که پشت رایانه هستم اخراج شدم و الان راننده یک جای شدم که خیلی عالیه ! تایم اداری فقط هستم و اینجور که بوش میاد ظهر چهارشنبه تعطیلم تا صبح یکشنبه ، انشالله بعد مرخصی ام منو بندازند اونجا که همیشه در خدمت شما باشم.

                            ناگفته نماند کل پادگان الان با این حرکتم منو میشناسند و شاخ درآوردند چطور از جنگل های هرا در اومدم و از صخره اومدم پایین ))))

                            شاد باشید
                            آموزش مالتی مدیا تحلیل فاندامنتال ( بنیادی )

                            چه فرقی می کند یا من از این طوفان...به ساحل می رسم یا موج یا قایق


                            نظر


                            • #29
                              ۲ اردیبهشت ۹۸ | استرس عجیب

                              روز اول که اومدیم، یعنی ۲ اردیبهشت ۱۳۹۸، دوشنبه بود. خیلی سخت بود واقعا و فکر میکنم برای همه سخت بوده. خیلی علاف شدیم. حالا نمی‌خوام توضیح بدم که توی مسیر اومدن من از مترو نیروی هوایی پیاده شدم و به گفته یکی از دوستانم که قبلا آموزشی اونجا بود رفتم که از درب شمال بیام داخل. به ما یه برگه داده بودن که سر ساعت ۹ صبح دوشنبه خودتون رو به مرکز آموزش ۰۱ شهدای وظیفه نزاجا معرفی کنید! و من رفتم سمت درب شمال، اما اصلا دری نبود! همینجوری خیابون (فتوحی اگر اشتباه نکنم!) تا انتها رفتم و رسیدم به جایی که میگفت نیروهای ویژه اونجا آموزش میبینن و توی اون لحظه گفتم بدبخت شدیم فکر کردن نیروی ویژه‌ایم! بالاخره با سربازی که اونجا بود صحبت کردیم و گفت اشتباه اومدم و ساعت شده بود ۵ دقیقه به ۹ و استرس من رو گرفته بود! به یه پسری همراه بودیم که اونم میرفت ۰۱ اما مثل من گیج شده بود! و خیلی هم اسکل بود پسره متاسفانه و بودن کنار اون توی مسیر بیشتر آزارم میداد!

                              خاطرات سربازی رو میتونید اینجا ببنیید و بنویسید

                              نظر

                              پردازش ...
                              X