اطلاعیه

بستن

راهنمای فروم - حتما بخوانید

با سلام

قابل توجه کاربران محترم تالار گفتگو

قبل از ارسال پست یا ایجاد موضوع جدید، تاپیک قوانین و راهنمای فروم را مطالعه نمائید.

کاربران و مخصوصا تازه واردین لطفا دقت باشید که هرگونه پیشنهاد مدیریت سرمایه یا فروش تحلیل و یا برگزاری کلاس و ... که خارج از محیط عمومی فروم باشد را به هیچ عنوان بدون تحقیق و کسب اطلاعات کامل و کافی دنبال نکنید در غیر این صورت مسئولیت و عواقب آن بر عهده خود شخص می باشد.

همچنین لازم به ذکر است مسئولیت ارتباطات خارج از پست های عمومی فروم اعم از پیام خصوصی یا چت یا دیداری یا شنیداری با سایر اعضای فروم کاملا با خود اعضا هست و وارد کردن آن به صورت عمومی در فروم ممنوع است. برای امنیت بیشتر جهت گرفتن پاسخ سوالات خود از انجمنها استفاده نمایید.

دوستان توجه داشته باشند که تمامی بخش های اختصاصی و عمومی فروم کاملا رایگان بوده و به هیچ عنوان نیاز به پرداخت وجه به هیچ کس برای باز شدن دسترسی نیست.

منتها به این دلیل که در این بخش ها معمولا کار تیم ورک و گروهی انجام میشود، مناسب ورود افراد با شرایط خاصی است که مدیر آن بخش تعیین میکند و برای همه افراد کارایی ندارد چون مستلزم بر عهده گرفتن مسئولیت یا دانش کافی در آن حوزه می باشد.

لذا ضمن پوزش از کاربرانی که تقاضای دسترسی آن ها به بخش های اختصاصی توسط مدیران بخش رد میشود، توصیه میکنیم که پس از فراگیری موضوعات عمومی و تخصصی فراوانی که در روی فروم قرار دارد چنانچه برنامه ویژه ای برای کار در بخش های اختصاصی و کار گروهی دارند آن را مکتوب برای مدیران هر بخش بنویسند و سپس اقدام به درخواست دسترسی بکنند.


با احترام
مشاهده بیشتر
مشاهده کمتر

زنگ تفریح

بستن
X
 
  • فیلتر کردن
  • زمان
  • نمایش
پاک کردن همه
پست های جدید

  • تا حالا گربه به این تپلی دیده بودید فکر میکنید چند کیلو میتونه باشه . 10 کیلو 12کیلو و یا 15 کیلو . کاملا اشتباه حدس زدی این گربه 18 کیلو است.
    و تنها آرزوی این گربه اینکه بتونه از دیوار بره بالا یا موش بگیره

    نظر







    • تاحالا دقت کردین

      تا حالا دقت کردین وقتی* توی یه جمعی* یکی* میگه اون تلویزین و کمش کن ،یکی* دیگه از اونور میگه اصن خاموشش کن . . . !

      .

      .

      .

      تا حالا دقت کردین وقتی واسه دل خودت موهاتو درست میکنی چقدر خوشگل میشه ولی وقتی میخوای بری مهمونی یا عروسی بعد از ۳ ساعت کلنجار رفتن شبیه خربزه میشی؟

      .

      .

      .

      تا حالا دقت کردین یکى از سرگرمى هاى خاص مردم ایران اینه که :وقتى از مطب دکتر میان بیرون،حساب کنن ببین این دکتره روزى چقد درآمد داره ….

      .

      .

      .

      تا حالا دقت کردین که روزای هفته اینجوری میگذره :
      شــــــــــــــــــــــنبـــــ ـــــــــــــــه
      یــــــــکشــــــــنبـــــــــ ــــــــــه
      دوشـــــــــــــنبــــــــــــ ـــــــه
      سه شـــــــنبـــــــــــــــــه
      چـــهـــار شنبـــــــــــــه
      پنجشنبه جمعه!!!

      .

      .

      .

      تا حالا دقت کردین چقدر حرص آوره که سر غذا دقیقا اون چیزی رو بر میدارن که تو کلی تو ذهنت واسش نقشه کشیده بودی

      .

      .

      .

      تا حالا دقت کردین ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻭﻥ ۵ ﺩﻗﯿﻘﻪﯼ
      ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻻﺭﻡ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﻪ !!

      .

      .

      .

      تا حالادقت کردین وقتی داری درس میخونی و به یه صفحه عکس دار میرسی چه حالی میکنی که اون صفحه نصفست…!

      .

      .

      .

      تاحالا دقت کردین وقتی احساس میکنین گم شدین اول ضبط ماشین رو کم میکنین!

      .

      .

      .

      تا حالا دقت کردین تا آرایشگر روپوش و میندازه رومون دماغمون خارش میگیره؟!

      .

      .

      .

      تا حالا دقت کردین وقتی سوهان میخوری ۹۵%ش
      میره لای دندونات و فقط ۵%ش نصیب معدت میشه؟!!!

      نظر


      • این از اون اسباب کشیهای نادره اخه آدم انقدر .....باید تشریف داشته باشه

        http://www.4shared.com/video/tFzvKfne/____________.html?

        نظر


        • تفاوت



          A Great JAPANESE Proverb:


          "If one can do it, U too can do it,
          If none can do it, U must do it."

          شعار بزرگ ژاپنیها:
          اگر یک نفر می تواند کاری را انجام دهد, تو هم می توانی آن را انجام دهی
          اگر هیچ کس نمی تواند کاری را انجام دهد, تو باید آن را انجام دهی


          Its IRANIAN Version:

          "If one can do it, let him do it.
          If none can do it, why waste our time on it!!!!"

          نسخه ایرنی این شعار
          اگر کسی می تواند کاری را انجام دهد, اجازه بده آن را انجام دهد
          اگر کسی نمی تواند کاری را انجام دهد, چرا ما وقتمان را برای آن تلف کنیم




















          حتی اگه گاو هم باشی ، در صورتی که در جای مناسب قرار بگیری ، کسانی پیدا می شوند که تو را بپرستند!!


          لطفا کروکدیل باشید!!!!!!!!!!!!!!!

          نظر


          • A Great JAPANESE Proverb:


            "If one can do it, U too can do it,
            If none can do it, U must do it."

            شعار بزرگ ژاپنیها:
            اگر یک نفر می تواند کاری را انجام دهد, تو هم می توانی آن را انجام دهی
            اگر هیچ کس نمی تواند کاری را انجام دهد, تو باید آن را انجام دهی


            Its IRANIAN Version:

            "If one can do it, let him do it.
            If none can do it, why waste our time on it!!!!"

            نسخه ایرنی این شعار
            اگر کسی می تواند کاری را انجام دهد, اجازه بده آن را انجام دهد
            اگر کسی نمی تواند کاری را انجام دهد, چرا ما وقتمان را برای آن تلف کنیم








            خانوم صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود
            با خودش گفت: "هممم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت
            و روز خوبی داشت!

            فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود
            "هممم! امروز فرق وسط باز میکنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت
            ...
            پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود
            "اوکی امروز دم اسبی میبندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد !

            روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!!
            فریاد زد
            ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن
            ندارم!


            همه چیز به نگاه تو بر میگرده ! هر کسی داره با زندگیش میجنگه

            ساده زندگی کن ،
            جوانمردانه دوست بدار ،
            و به فکر دوست دارانت باش


            شاد باشید
            ویرایش توسط aryaqwa : https://www.traderha.com/member/2886-aryaqwa در ساعت 05-10-2012, 08:31 PM
            حتی اگه گاو هم باشی ، در صورتی که در جای مناسب قرار بگیری ، کسانی پیدا می شوند که تو را بپرستند!!


            لطفا کروکدیل باشید!!!!!!!!!!!!!!!

            نظر


            • تنبل خونه شاه عباسی
              ـ
              هنگامی که کسی زیاد تنبلی کند و یا کج و معوج بنشیند و یا لم بدهد، به او می گویند: مگه تنبلخونه شاه عباسه؟ امروز به ریشه یابی این مثل عامیانه می پردازیم.شاه عباس کبیر یک روز گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد.سپس خطاب به مشاوران خود گفت: همین طور است؟ همه سخن شاه را تایید کردند.از نمایندگان اصناف پرسید، آن ها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند و از تلاش های شاه در آبادانی مملکت تعریف کردند.اما وزیر عرض کرد: قربانتان بشوم، فقط تنبل ها هستند که سرشان بی کلاه مانده.

              شاه بلافاصله دستورداد تا تنبلخانه ای در اصفهان تاسیس شود و به امور تنبلها بپردازد. بودجه ای نیز به این کار اختصاص داده شد.کلنگ تنبل خانه بر زمین زده شد و تنبل خانه مجللی و باشکوهی تاسیس شد.

              تنبل ها از سرتاسر مملکت را در آن جای گرفتند و زندگیشان از بودجه دولتی تامین شد.
              تعرفه بودجه تنبل خانه روز به روز بیشتر می شد، شاه گفت: این همه پول برای تنبل خانه؟ عرض کردند: بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروز می شود!شاه به صورت سرزده و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبلخانه بازدید کرد. دید تنبلها از در و دیوار بالا می روند و جای سوزن انداختن نیست.

              شاه خودش را معرفی کرد. هرچه گفتند: شاه آمده، فایده ای نداشت، آن قدر شلوغ بود که شاه هم نمی توانست داخل بشود. شاه دریافت که بسیاری از این ها تنبل نیستند و خود را تنبل جا زده اند تا مواجب بگیرند.شاه به کاخ خود رفت و مساله را به شور گذاشت.

              مشاوران هریک طرحی ارائه دادند تا تنبل ها را از غیر تنبل ها تشخیص بدهند ولی هیچ یکی از این طرح ها عملی نبود.سرانجام دلقک شاه گفت: برای تشخیص تنبل های حقیقی از تنبل نماها همه را به حمامی ببرند و منافذ حمام را ببندند و آتش حمام را به تدریج تند کنند، تنبل نماها تاب حرارت را نمی آورند و از حمام بیرون می روند و تنبلهای حقیقی در حمام می مانند.شاه این تدبیر را پسندید و آن را به اجرا درآورد. تنبل نماها یک به یک از حمام فرار کردند.

              فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگ های سوزان کف حمام خوابیده بودند. یکی ناله می کرد و می گفت: آخ سوختم، آخ سوختم. دیگری حال ناله و فریاد هم نداشت گاهی با صدای ضعیف می گفت: بگو رفیقم هم سوخت!

              نظر


              • مرد بايد عاقل باشه

                نظر


                • کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آیندهاش بکند.
                  پسر هم مثل تقریباً بقیه هم*سن و سالانش واقعاً نمی*دانست که چه چیزى از زندگى می*خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.

                  یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد.
                  به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد : یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطرى مشروب.

                  کشیش پیش خود گفت : « من پشت در پنهان میشوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید . آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر میدارد ..»
                  اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست.
                  اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست.
                  امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائمالخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.

                  مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت.
                  در خانه را باز کرد و در حالى که سوت میزد کاپشن و کفشش را به گوشهاى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که میخواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد.

                  با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آنها را از نظر گذراند .
                  کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد.
                  سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد .....

                  کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت : « خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سیاستمدار خواهد شد! »

                  نظر


                  • کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت
                    مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید. وقتی بیدار شد
                    متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی
                    ... میمون را دید که کلاه های او را برداشته اند؛

                    فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش
                    را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت
                    و دید که میمون ها هم ازاو تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه
                    خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاه ها را
                    بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد؛

                    سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش
                    را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
                    چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر
                    درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد؛
                    او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش
                    را برداشت, میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش رابرروی زمین
                    انداخت ولی میمون ها این کار را نکردند؛

                    یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از سرش برداشت
                    و درگوشی محکمی به او زد و گفت: فکر میکنی فقط تو پدر بزرگ داری ؟؟؟؛

                    نکته: رقابت سکون ندارد
                    شاد باشید..

                    نظر


                    • هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد.
                      در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند.
                      لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد.
                      پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت : مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری.
                      هر چیز را بهر کاری ساخته اند.
                      گاری برای بار بردن وسلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن

                      پیرمرد خند ه ای کرد و گفت : اعلی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست.
                      به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی؟
                      پادشاه : پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است
                      پیرمرد : میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟
                      پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد
                      پیرمرد : اعلی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است.
                      او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد.
                      چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.
                      بارسنگین هیزم، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود.

                      آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان میرانی گریه ی کودکان است.

                      نظر


                      • مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شادنبود.او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگنگران است به او گفت:

                        ((ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوندپیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟))
                        او پاسخ دادبله))

                        خدمتکار پرسید:
                        ... ((آیا درست است که خداوند پس ازآنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟))

                        ارباب دوباره پاسخ دادبله))
                        خدمتکار گفت:
                        ((پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا ادره کند؟))
                        به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند
                        به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویتکم است
                        به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی
                        اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود...
                        برگرفته از:کتاب "برای آن بسوی تو می آیم"

                        نظر


                        • فرآیند پیری
                          دوستان عزیز مطمئنن اگر خداوند و طبیعت بر سرمان منت بگذارند داستان زندگی همه ماها به همین شكل خواهد شد. یعنی امیدواریم كه به همین قشنگی باشد. الهی كه خداوند نگهدار همه پدربزرگها و مادر بزرگهای عزیزمان باشد.

                          .................................................. .................................................. ..............
                          ... چند دوست قدیمی که همگی ٤٠ سال سن داشتند می*خواستند باهم قرار بگذارند که شام را با همدیگر صرف کنند و پس از بررسی رستوران*های مختلف سرانجام باهم توافق کردند که به رستوران چشم*انداز بروند زیرا خدمتکاران خوشگلی دارد.


                          ١٠ سال بعد که همگی ٥٠ ساله شده بودند دوباره تصمیم گرفتند که شام را با همدیگر صرف کنند. و پس از بررسی رستوران*های مختلف، سرانجام توافق کردند که به رستوران چشم*انداز بروند زیرا غذای خیلی خوبی دارد.

                          ١٠ سال بعد در سن ٦٠ سالگی، دوباره تصمیم به صرف شام با همدیگر گرفتند و سرانجام توافق کردند که به رستوران چشم*انداز بروند زیرا محیط آرام و بی* سر و صدایی دارد.

                          ١٠ سال بعد در سن ٧٠ سالگی، دوباره تصمیم گرفتند که شام را با هم بخورند و سرانجام پس از بررسی رستوران*های مختلف تصمیم گرفتند که به رستوران چشم*انداز بروند زیرا هم آسانسور دارد و هم راه مخصوص برای حرکت صندلی چرخدار.

                          و بالاخره ١٠ سال بعد که همگی ٨٠ ساله شده بودند یکبار دیگر تصمیم گرفتند که شام را با همدیگر صرف کنند و پس از بررسی رستوران*های مختلف سرانجام توافق کردند که به رستوران چشم*انداز بروند زیرا تا به حال آنجا نرفته*اند.

                          نظر





                          • مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید . مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد. چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند . بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس . صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت . سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او . آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم ، اما هر کاری که می کنیم ، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد

                            نظر


                            • روزی حضرت موسی (ع) رو به درگاه خداوند درخواست نمود :
                              « بارالها ! می خواهم بدترین بنده ات را ببینم . »
                              ندا آمد :
                              « صبح زود به درب ورودی شهر برو . اولین كسی كه از شهر خارج شد او بدترین بنده من است .
                              حضرت موسی (ع) اول صبح روز بعد به درب ورودی شهر رفت .
                              پدری با فرزندش اولین نفری بود كه از درب شهر خارج شد .
                              حضرت موسی (ع) پیش خود گفت :
                              « بدبخت خبر ندارد كه بدترین خلق خداست ! »
                              حضرت موسی (ع) پس از بازگشت رو به درگاه خداوند نمود و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش ، عرضه داشت كه :
                              « بارالها ! حال می خواهم بهترین بنده ات را ببینم . »
                              ندا آمد :
                              « آخر شب به درب ورودی شهر برو . آخرین نفری كه وارد شهر شود او بهترین بنده من است . »
                              هنگامی كه شب شد حضرت موسی (ع) به درب ورودی شهر رفت .
                              با تعجب دید كه آخرین نفری كه از درب وارد شهر گردید همان پدر با فرزندش می باشد .
                              حضرت موسی (ع) رو به درگاه خداوند با تعجب و درماندگی عرضه داشت :
                              « بارالها ! چگونه ممكن است كه بدترین و بهترین بنده ات یك نفر باشد ؟ »
                              ندا آمد :
                              « یا موسی ! این بنده صبح كه می خواست با فرزندش از درب ورودی شهر خارج شود بدترین بنده من بود . اما ... »


                              اما هنگامی كه فرزندش نگاهش به كوههای عظیم افتاد از پدرش پرسید :
                              « بابا ! بزرگتر از این كوهها چیست ؟ »
                              پدر گفت :
                              « زمین »
                              فرزند پرسید :
                              « بابا ! بزرگتر از زمین چیست ؟ »
                              پدر جواب داد :
                              « آسمانها »
                              فرزند پرسید :
                              « بابا ! بزرگتر از آسمانها چیست ؟ »
                              پدر در حالی به فرزند نگاه می كرد ، اشك از دیدگانش جاری شد و گفت :
                              « فرزندم ! گناهان پدرت است كه از آسمانها نیز بزرگتر است ... »
                              فرزند پرسید :
                              « بابا ! بزرگتر از گناهان تو چیست ؟ »
                              پدر كه دیگر طاقتش تمام شده بود نتوانست دیدگان ابر آلود خویش را كنترل نماید . به ناگاه بغضش تركید و گفت :
                              « دلبندم ! بخشندگی خدای بزرگ از تمام اینها و تمام هر چه هست بزرگتر و عظیمتر است ... !
                              ویرایش توسط fx1356 : https://www.traderha.com/member/5209-fx1356 در ساعت 05-11-2012, 05:37 PM

                              نظر


                              • فرزند عزیزم:


                                آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،

                                اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم

                                اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است

                                صبور باش و درکم کن


                                یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم

                                برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم...


                                وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن


                                وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر


                                وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو


                                وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی....


                                زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم،عصبانی نشو..روزی خود میفهمی

                                از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم،خسته و عصبانی نشو


                                یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم


                                کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم


                                فرزند دلبندم،دوستت دارم







                                نظر

                                پردازش ...
                                X