اطلاعیه

بستن

راهنمای فروم - حتما بخوانید

با سلام

قابل توجه کاربران محترم تالار گفتگو

قبل از ارسال پست یا ایجاد موضوع جدید، تاپیک قوانین و راهنمای فروم را مطالعه نمائید.

کاربران و مخصوصا تازه واردین لطفا دقت باشید که هرگونه پیشنهاد مدیریت سرمایه یا فروش تحلیل و یا برگزاری کلاس و ... که خارج از محیط عمومی فروم باشد را به هیچ عنوان بدون تحقیق و کسب اطلاعات کامل و کافی دنبال نکنید در غیر این صورت مسئولیت و عواقب آن بر عهده خود شخص می باشد.

همچنین لازم به ذکر است مسئولیت ارتباطات خارج از پست های عمومی فروم اعم از پیام خصوصی یا چت یا دیداری یا شنیداری با سایر اعضای فروم کاملا با خود اعضا هست و وارد کردن آن به صورت عمومی در فروم ممنوع است. برای امنیت بیشتر جهت گرفتن پاسخ سوالات خود از انجمنها استفاده نمایید.

دوستان توجه داشته باشند که تمامی بخش های اختصاصی و عمومی فروم کاملا رایگان بوده و به هیچ عنوان نیاز به پرداخت وجه به هیچ کس برای باز شدن دسترسی نیست.

منتها به این دلیل که در این بخش ها معمولا کار تیم ورک و گروهی انجام میشود، مناسب ورود افراد با شرایط خاصی است که مدیر آن بخش تعیین میکند و برای همه افراد کارایی ندارد چون مستلزم بر عهده گرفتن مسئولیت یا دانش کافی در آن حوزه می باشد.

لذا ضمن پوزش از کاربرانی که تقاضای دسترسی آن ها به بخش های اختصاصی توسط مدیران بخش رد میشود، توصیه میکنیم که پس از فراگیری موضوعات عمومی و تخصصی فراوانی که در روی فروم قرار دارد چنانچه برنامه ویژه ای برای کار در بخش های اختصاصی و کار گروهی دارند آن را مکتوب برای مدیران هر بخش بنویسند و سپس اقدام به درخواست دسترسی بکنند.


با احترام
مشاهده بیشتر
مشاهده کمتر

زنگ تفریح

بستن
X
 
  • فیلتر کردن
  • زمان
  • نمایش
پاک کردن همه
پست های جدید

  • بابا اشکمون در اومد
    مدیریت سرمایه حرفه ای شرط ماندگاری و موفقیت

    نظر


    • نظر



      • از زندگـــانی ام گلـــه دارد جـــوانی ام
        شرمنده ی جــوانی از این زندگانی ام
        دور از کنــــار مــــادر و یاران مهـــــــربان
        زال زمـــانه کشت به نامهـــــــربانی ام
        دارم هــــــوای صحبت یــــاران رفتـــه را
        یاری کن ای اجل که به یاران رسانی ام
        پروای پنج روز جهان کی کنـم که عشق
        داده نویــــد زندگـــی جـــــــاودانــی ام
        گوش زمین به ناله ی من نیست آشنـا
        من طــــایر شکستـه پر آسمــــــانی ام
        گیـــرم که آب و دانه دریغـــــم نداشتند
        چون می کنند با غــم بی هم زبانی ام
        گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
        برخــاستی که بر ســر آتش نشانی ام
        شمعم گریست زار به بالین که شهریار
        من نیــز چون تو همــدم سوز نهانی ام

        استاد شهریار
        با افتتاح حساب live نزد بروکر pcm از طریق لینک زیر میتوانید تحلیلهای رایگان را در گروه اختصاصی تلگرام دریافت کنیدو همچنین درصدی از کارمزد معاملات.

        https://pcmgate.co/fa/register?refID=MTE1NDc4Ng==

        پس از افتتاح حساب لطفا اسم و شماره اکانت خود را در پیغام خصوصی و یا از طریق آیدی زیر اعلام نمایید.

        https://t.me/Mostafatrader


        نمونه تحلیل و نتایج را می توانید در تاپیک زیر مشاهده کنید :

        https://www.traderha.com/forum/مباحث...�ی-مصطفی

        کانال تلگرام تحلیلی جفت ارزها :

        https://t.me/signalhha

        نظر



        • برگزیده ششمین جشنواره دوسالانه عکس مستند ونکور کانادا که منجر به سکوت یک دقیقه ای هیئت داوری شد-تقدیم به همه کسانی که عشق را می ستایند

          [IMG][/IMG]

          ویرایش توسط shyazdi : https://www.traderha.com/member/2792-shyazdi در ساعت 05-13-2012, 02:04 PM
          آنکس که بینای عیب خویش باشد و چشمان خویش را برای عیب دیگران بکار نیندازد , خردمند ترین مردم است (حضرت امیر(ع))
          گر بر سر نفس خود امیری مردی / گر بر دگری خرده نگیری مردی
          آن دانش که ز لطف خود بر تو داد / گر بر دگری دریغ نکردی مردی
          پی دی اف زیگ زاگ : دانلود
          پی دی اف شبانه : دانلود

          پاور پوینت پترن 123 : دانلود
          پرسش و پاسخ تحلیل ها: تاپیک پرسش و پاسخ آنجمن تحلیلهای یزدی

          نظر


          • دانشجوی عزیز

            وقتی که شما سر کلاس اس ام اس میفرستی من کاملا متوجه میشم

            چون هیچ احمقی به خشتک خودش زل نمیزنه در حالی که لبخند روی لباشه !

            دوستدار تو

            استاد !








            ویرایش توسط saman51 : https://www.traderha.com/member/3847-saman51 در ساعت 05-14-2012, 11:31 PM
            WE LOVE YOU , PCM

            باز کردنحساب درPCM از لینگ زیر همراه با پشتیبانی من در تحلیل eurusd , online را با من معامله کنید.

            accuont real
            account demo


            نظر


            • بزرگترین استخر جهان

              اگر ترس از ارتفاع دارید فکر شنا در این استخر را از سر بیرون کنید. این استخر که "بی نهایت" نام دارد بر روی سقف SkyPark که دهانه سه هتل مجلل است واقع شده و در نوع خود یکی از بزرگترین استخرها در جهان است. بطوریکه سطحی که این استخر بر روی آن قرار گرفته از برج ایفل هم طویل تر است (یعنی اگر برج بر روی زمین قرار گرفته باشد) ...

              مجتمع تفریحی Marina Bay Sands Hotel در سنگاپور قرار دارد. این مجموعه که شامل یک هتل لوکس، کازینو، مرکز خرید، موزه هنر و علوم، ۶ رستوران با سرآشپزهای معروف جهانی، دو غرفه نمایشگاه شناور، دو سالن تئاتر، سینما و یک پارک شنی به همراه استخر در ارتفاع 200 متری زمین می باشد که بدینوسیله سه برج ۵۷ طبقه ای هتل توسط پارک آسمانی به یکدیگر متصل شده اند. این پارک آسمانی ۳۴۰ متر طول دارد و ظرفیت ۳۹۰۰ نفر را دارد که ارتفاع این پارک از زمین ۱۹۱ متر است و ۲۵۰ نوع مختلف درخت و ۶۵۰ نوع گیاه در آن قرار دارد. مساحت این پارک برابر با مساحت سه زمین فوتبال است و استخری به طول ۱۵2 متر را در خود جای داده است.

              دیواره های این استخر به گونه ای طراحی شده اند که گویا در آسمان شنا می کنید. این استخر لبه ندارد و دور تا دور آن حوضچه قرار دارد که آب استخر در آن سر ریز می شود. با اینکه به نظر می رسد که آب استخر از لبه های آن به پایین می ریزد اما در واقع این آب به داخل محفظه ای می ریزد که بعد از آن دوباره به داخل استخر پمپاژ می شود. این استخر سه برابر اندازه ی یک استخر استاندارد است و بنابراین بزرگترین استخر روبازی است که در ارتفاع ۲۰۰ متری از سطح زمین ساخته شده. جالب است بدانید ورودی این پارک برای مسافران و توریست ها مجانی است اما برای ساکنان سنگاپور ۷۰ دلار است. هزینه ساخت این مجتمع ۸ میلیارد دلار (به همراه قیمت زمین) بوده و سرمایه گذار اصلی آن، شرکت Las Vegas Sands آمریکاست.






















              ویرایش توسط مصطفی : https://www.traderha.com/member/9-مصطفی در ساعت 05-15-2012, 10:18 AM
              با افتتاح حساب live نزد بروکر pcm از طریق لینک زیر میتوانید تحلیلهای رایگان را در گروه اختصاصی تلگرام دریافت کنیدو همچنین درصدی از کارمزد معاملات.

              https://pcmgate.co/fa/register?refID=MTE1NDc4Ng==

              پس از افتتاح حساب لطفا اسم و شماره اکانت خود را در پیغام خصوصی و یا از طریق آیدی زیر اعلام نمایید.

              https://t.me/Mostafatrader


              نمونه تحلیل و نتایج را می توانید در تاپیک زیر مشاهده کنید :

              https://www.traderha.com/forum/مباحث...�ی-مصطفی

              کانال تلگرام تحلیلی جفت ارزها :

              https://t.me/signalhha

              نظر


              • میخواستم بگم این جمعه بیاین دسته جمعی بریم این استخر ولی دیدن استخرش سر بازه افتاب پوستمو میسوزونه!

                نظر


                • نقاشی های زیبا و خلاقانه روی دست انسان

                  نظر


                  • نقاشی های زیبا و خلاقانه روی دست انسان




                    Charset








                    نقاشی های زیبا و
                    خلاقانه روی دست انسان
































































                    __._,_.___





                    .



                    __,_._,___


                    -------








                    نظر















































































                    • چیـــزهای
                      کوچـــک زنــدگی




                      بعد از حادثه
                      یازدهم سپتامبر که منجر به فروریختن برج های دو قلوی معروف آمریکا شد یک شرکت از
                      بازماندگان شرکت های دیگری که افرادش از این حادثه جان سالم به در برده بودند خواست
                      تا از فضای در دسترس شرکت آنها استفاده کنند





                      در صبح روز ملاقات
                      مدیر واحد امنیت داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و همه این
                      داستان ها در یک چیز مشترک بودند و آن اتفاقات کوچک بود

                      ...
                      ..
                      .


                      مدیر شرکت آن روز نتوانست به برج
                      برسد چرا که روز اول کودکستان پسرش بود
                      و باید
                      شخصا در کودکستان حضور می یافت


                      همکار
                      دیگر زنده ماند چون نوبت او بود که برای بقیه شیرینی دونات بخرد



                      یکی از خانم ها دیرش شد چون ساعت زنگدارش سر وقت
                      زنگ نزد


                      یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد

                      یکی
                      دیگر غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر تعویض لباسش تاخیر کرد




                      اتومبیل یکی
                      دیگر روشن نشده بود




                      یکی دیگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن
                      مجبور شده بود برگردد


                      یکی دیگر
                      تاخیر بچه اش باعث شده بود که نتواند سروقت حاضر شود


                      یکی دیگر تاکسی گیرش نیامده
                      بود




                      و یکی که مرا تحت
                      تاثیر قرار داده بود کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل
                      مختلف سعی کرد به موقع سرکار حاضر شود. اما قبل از اینکه به برج ها برسد روی پایش
                      تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک دراگ استور ایستاد تا یک چسب زخم بخرد و به
                      همین خاطر زنده ماند
                      !





                      به همین خاطر هر
                      وقت، در ترافیک گیر می افتم

                      آسانسوری را از دست می دهم
                      مجبورم
                      برگردم تا تلفنی را جواب دهم
                      و همه چیزهای
                      کوچکی که آزارم می دهد
                      با خودم فکر می
                      کنم
                      که خدا می خواهد در این لحظه من زنده
                      بمانم




                      دفعه بعد هم که
                      شما حس کردید صبح تان خوب شروع نشده است

                      بچه ها
                      در لباس پوشیدن تاخیر دارند
                      نمی توانید کلید
                      ماشین را پیدا کنید
                      با چراغ قرمز روبرو می
                      شوید
                      عصبانی یا افسرده نشوید

                      ...بدانید که خدا مشغول مواظبت از شماست





















































































                      --










































































                      نظر

















                      • ************************************************** **













                        زیبایی
                        های زندگی !























































































                        .


























                        نظر


                        • تعدادى پيرزن با اتوبوس عازم تورى تفريحى بودند.

                          پس از مدتى يکى از پيرزنان به پشت راننده زد و يک مشت مغزبادام به او تعارف
                          کرد راننده تشکر کرد و بادام*ها را گرفت و خورد.

                          در حدود ٤٥ دقيقه بعد دوباره پيرزن با يک مشت مغزبادام نزد راننده آمد و
                          بادام*ها را به او تعارف کرد راننده باز هم تشکر کرد و بادام*ها را گرفت و
                          خورد.

                          اين کار دوبار ديگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پيرزن باز با يک مشت
                          بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسيد چرا خودتان بادام*ها را
                          نمى*خوريد؟

                          پيرزن گفت چون ما دندان نداريم.

                          راننده که خيلى کنجکاو شده بود پرسيد پس چرا آن*ها را خريده*ايد؟

                          پيرزن گفت ما شکلات دور بادام*ها را خيلى دوست داريم

                          نظر


                          • نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد



                            نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

                            ولی آنقدر مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد

                            گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

                            و او یکریز و پی در پی

                            دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد

                            و خواب خفتگان خفته را آشفته سازد



                            بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را.

                            نظر


                            • هیچ می دانید آخرین زنگ دنیا کی میخورد؟!

                              خدا می داند، ولی
                              آن روز
                              که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه می شود تقلب کرد
                              و نه می شود سر شخصی را
                              کلاه گذاشت
                              آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان مدرسه
                              هم کوچکتر بود!
                              ... و آن روز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود

                              سوالی که بیش از یکبار نمی توان به آن پاسخ داد
                              خدا کند آن روز که آخرین
                              زنگ دنیا میخورد، روی تخته سیاه قیامت
                              اسم ما را در لیست خوب ها بنویسند

                              خدا کند حواسمان بوده باشد و زنگهای تفریح
                              آنقدر در حیاط نمانده باشیم که
                              حیات را از یاد برده باشیم
                              خدا کند که دفتر زندگیمان را زیبا جلد کرده باشیم

                              و سعی ما بر این بوده باشد که نیکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنیم
                              و
                              بدانیم که دفتر دنیا چرک نویسی بیش نیسترا که ترسیم عشق حقیقی در دفتری دیگر
                              است

                              نظر


                              • ریز
                                علی همان دهقان قهرمان کتابهای درسی همان کسی که پس از خواندن داستان
                                شجاعت او همه باو می اندیشیدیم اکنون هشتاد سال دارد و بسیار
                                فقیرانه زندگی میکند سرگذشت اش را بخوانید














                                در
                                گذر سال*ها و فصل*ها و روزها و در گوشه*ای از این خاک پهناور، قهرمان دوست*داشتنی
                                سال*های دور و نزدیک کتاب*های درسی، در زیر غبار فراموشی روزگار می*گذراند و کسی
                                نمی*داند در دل این پیرمرد 80 ساله چه غصه*هایی انباشته شده
                                است.






                                انگار فراموشی رسم دنیاست؛
                                گویا قرار است قهرمان*های زندگیمان با گذر زمان در لابلای صفحات کتاب زندگی گم شوند
                                و هیچکس یادی از آنها نکند، تا موقعی که درد و غم بر چهره آنها بنشیند و تازه، شاید
                                آن موقع گذر رهگذری بر کوی و برزن آنها بیفتد.

                                یادمان نرفته و هرگز هم
                                یادمان نمی*رود، وقتی برگ*های کاهی «فارسی» سوم دبستان را ورق می*زدیم، داستان
                                کشاورز جوانی را می*دیدیم و می*خواندیم که در دل شب ظلمانی و در اوج گمنامی، درس
                                ایثار و فداکاری را برای آن شب و فرداهای آن روزگار به دیگران آموخت؛ مرد جوانی که
                                از آن به بعد، همه او را با نام «دهقان فداکار» شناختند و حالا نیم قرن از آن شب
                                می*گذرد.







                                سرمای استخوان*سوز پائیز، شب تیره و تار، ریزش کوه، ریل*های درهم
                                پیچیده، سوت قطار، پیراهن، نفت فانوس، آتش و ... رژه مرگ بر روی خط آهن؛ این*ها
                                کلماتی است که با شنیدن نام «دهقان فداکار» ناخودآگاه ذهن دانش*آموزان دیروز و
                                امروز با آنها درگیر می*شود و جلوه*ای از درس زندگی را با خود مرور
                                می*کند.






                                امروز دیگر همه «ریزعلی
                                خواجوی» را می*شناسند؛ آری، «ریزعلی» همان دهقان فداکاری که می*شناسی و می*شناسیم،
                                اما چه می*شود کرد که امروز قهرمان فداکار سال*های دور و نزدیک کتاب*های درسی، نه
                                محتاج فداکاری دیگران، بلکه منتظر یک جرعه مسئولیت*شناسی و قدردانی قدرشناسان است.

                                * اسطوره*ای آرام ، در کوچه پس کوچه*های شهری شلوغ
                                «أزبرعلی حاجوی» که در
                                کتاب* فارسی سوم دبستان به «ریزعلی خواجوی» معروف شده است، این روزها در سنین بیش
                                از 80 سالگی روزگار خود را سپری می*کند و البته این گذران زندگی، خالی از رنج و
                                مشقت*های بی*شمار هم نیست، آن هم برای کسی که برای بزرگ*ترها و کوچک*ترهای ما حکم
                                اسطوره*ای را دارد که تا زمان می*گذرد، یاد و نامش در دل*ها باقی است.





                                در
                                میان هیاهو و کشاکش زندگی ماشینی و در کوچه پس کوچه*های شهری شلوغ، سراغ خانه
                                ریزعلی را می*گیریم و دقایقی پای حرف*های گفته و ناگفته او می*نشینیم؛ کوچه*های تنگ
                                و صمیمی در مناطق قدیمی کرج و خانه*ای در طبقه هم*کف یک ساختمان 4 طبقه که جز صفا و
                                سادگی و چند تکه اثاثیه معمولی، چیز دیگری در آن پیدا نمی*شود.


                                ریزعلی در پنجمین روز از اسفند
                                سال 1309 شمسی در یکی از روستاهای شهرستان میانه از توابع استان آذربایجان شرقی به
                                دنیا آمده و حالا حدود 5 سال است که روستای محل زادگاهش را به خاطر شرایط سخت زندگی
                                و تنهایی، ترک کرده و همراه با همسرش به منطقه «حصارک کرج» آمده است و زندگی
                                می*کند.






                                دهقان فداکار 5 پسر و 3 دختر
                                دارد که هر کدامشان در گوشه*ای از تهران و کرج روزگار خود را می*گذرانند و آنطور که
                                خودش اشاره*ای گذرا می*کند، یکی از پسرانش نیز جانباز سال*های حماسه و خون است.

                                * فداکاری با چاشنی کُتک / گمنامی تا دهه 70


                                به گزارش فارس «توانا»، هر چند
                                بارها و بارها داستان آن شب سرد پاییزی را در کتاب*هایمان خوانده*ایم، اما شاید
                                شنیدن داستان دهقان فداکار از زبان خودش لطف دیگری داشته باشد؛ هرچند بازگویی آن
                                روزها با کمک داماد و دختر وی میسر می*شود، چراکه قهرمان قصه ما به زبان شیرین آذری
                                سخن می*گوید و فارسی سخن گفتن برایش سخت است.






                                ریزعلی به شرح ماجرای شبی
                                می*پردازد که جان مسافران قطار تبریز به تهران را نجات داد؛ آن هم بر روی ریل*های
                                آهنی و بر فراز درّه*ای 40 متری که اگر ریزعلی نبود و قطار از راه می*رسید، شاید
                                قطعه*های کوچک و بزرگ آن غول آهنی و مسافرانش را باید در میان امواج خروشان رودخانه
                                سرد پایین ریل پیدا می*کردند.


                                ریزعلی می*گوید: این واقعه به
                                حدود 50 سال پیش و زمانی که حدود 31 الی 32 ساله بودم و یک فرزند داشتم بازمی*گردد؛
                                یادم می*آید اواخر پاییز بود که یک شب باجناقم میهمان من شده بود؛ ساعت 8 شب یکباره
                                از زیر کرسی بلند شد و گفت که «الان یادم افتاد که فردا دوستانم برای فروش گوسفندان
                                خود به تهران می*روند و من هم باید بروم» و از من خواست که او را به ایستگاه قطار
                                در حدود 7 کیلومتری منزلمان برسانم.






                                هرچه به او اصرار کردم که «هوا
                                سرد و بارانی است، امشب را بمان»، قبول نکرد که در نهایت با یک فانوس و تفنگ شکاری
                                به راه افتادیم و او را به ایستگاه رساندم.
                                در راه برگشت به خانه دیدم که فاصله
                                میان دو تونل بر روی خط آهن به خاطر ریزش کوه مسدود شده است و یادم آمد که قطار تا
                                چند دقیقه دیگر از ایستگاه به سمت پایین راه می*افتد، آن هم قطاری که پُر از مسافر
                                است.


                                پیرمرد اینطور سر رشته
                                صحبت*هایش ادامه می*دهد: با خودم گفتم «هر چه بادا باد»؛ راه افتادم به سمت
                                ایستگاه، اما حدود دو کیلومتر که مانده بود متوجه شدم که قطار از ایستگاه حرکت کرده
                                و چون وزش باد فانوسم را خاموش کرده بود، چاره*ای ندیدم جز اینکه کُتم را درآوردم و
                                بر سر چوب بستم و نفت فانوس را بر روی آن ریختم و با کبریتی که همراه داشتم، آن را
                                آتش زدم و دوان دوان بر روی ریل قطار به راننده علامت دادم.






                                وقتی دیدم که راننده متوجه
                                نمی*شود، با تفنگ شکاری یکی دو گلوله شلیک کردم که راننده متوجه شد و وقتی قطار
                                کم*کم توقف کرد، همه مأموران و مسافران از آن بیرون ریختند و اول فکر می*کردند که
                                من قصد سوار شدن به قطار را داشته*ام! به همین خاطر، آنقدر کتکم زدند که له و لورده
                                شدم!


                                ریزعلی حال و هوای مسافران را
                                هم از یاد نمی*برد و می*گوید: وقتی به آنها گفتم که چه اتفاقی افتاده و صحنه را
                                نشانشان دادم، آن وقت بود که متوجه شدند، جان حدود هزار نفر نجات پیدا کرده است و
                                آنقدر به شعف آمده بودند که بازرس قطار همان شب، تمام جیب*هایش را گشت و 50 تومان
                                به من انعام داد.


                                داماد ریزعلی میانه سخن پدر
                                خانمش را پی می*گیرد و بیان می*کند: الان برخی از مأموران قطار که هنوز زنده*اند و
                                بازنشسته شده*اند، وقتی خاطره آن شب و صحنه آن درّه را تعریف می*کنند، از شدت هیجان
                                به گریه می*افتند.


                                ریزعلی ادامه می*دهد: چون
                                لباس*هایم درآورده و لُخت شده بودم و عرق*ریزان بر روی ریل دویده بودم، آن شب سرما
                                خوردم و تمام بدنم عفونت کرد و 15 روز در یکی از درمانگاه*های میانه تحت درمان بودم
                                و بعد از آن بود که برای ادامه درمان به تبریز رفتم، اما هزینه درمانم آنقدر بالا
                                بود که حتی گوسفندانم را فروختم و خلاصه در آن دو سه ماه درمان، تمام دارایی*ام را
                                خرج کردم.


                                یک سال پس از حادثه، داستان آن
                                شب وارد کتاب*های درسی بچه*ها شد، اما تا سال 69 یا 70 هیچکس جز اهالی روستایمان
                                نمی*دانست که دهقان فداکار منم؛ تا اینکه وقتی به خاطر بیماری در یکی از
                                بیمارستان*های تبریز بستری شده بودم، به طور اتفاقی و البته بعد از تحقیقات، من را
                                شناختند.
                                * همه چیز در مملکتمان داریم، فقط خدمت کنید!


                                وقتی از ریزعلی می*پرسیم که
                                «با یادآوری داستان آن شب و دیدن آن در کتاب*های دانش*آموزان، چه حال و هوایی پیدا
                                می*کنی؟» فقط در یک جمله می*گوید: «به آن شب افتخار می*کنم» و ادامه می*دهد:
                                «دانش*آموزان محله که من را می*شناسند، همیشه ماجرای آن شب را سؤال می*کنند و
                                خوشحالیشان را هم ابراز می*کنند».


                                دهقان فداکار کتاب*های
                                دانش*آموزان ایرانی حرف دلش را با مردم اینطور می*گوید: وقتی وضعیت کشورهای همسایه
                                مثل عراق و افغانستان را می*بینم، می*گویم شکر خدا همه چیز در مملکت ما فراوان است،
                                اما فقط یک درخواست دارم و آن هم اینکه به مملکت خود خدمت کنید.

                                * قامت
                                رعنایی که در زیربار مخارج خم شده است


                                دهقان فداکار که این روزها با
                                بیماری «آب مروارید» دست و پنجه نرم می*کند و چشمان پُرفروغش از این درد رنجور شده،
                                می*گوید: دو سال است که چشمانم آب مروارید آورده است و همسرم نیز حدود 7 – 8 سال
                                است که دیسک کمر دارد.


                                داماد ریزعلی یادآوری می*کند
                                که دفترچه*ای از طرف بیمه کارکنان راه*آهن برایش تهیه کرده*اند که البته چون بیمه
                                تأمین اجتماعی نیست، در هیچ جا آن را قبول نمی*کنند و هزینه*های درمان را خودش به
                                هر زحمت و مشقتی است، تأمین می*کند.


                                وقتی از او می*پرسیم که «در
                                این سال*ها کسی از مسئولان به دیدنت آمده* یا خیر؟» می*گوید: «نه، هیچکس نیامده
                                است!»، اما یادی از «مرحوم دادمان» وزیر پیشین راه و ترابری می*کند که در زمان
                                مدیریتش بر راه*آهن کشور هدیه سفر مشهد را برای دهقان فداکار و خانواده*اش فراهم
                                کرده بود و در زمان کوتاه وزارتش هم مستمری ماهانه*ای را برایش جور کرده بود، اما
                                الان چیزی از آن دستگیرش نمی*شود، جز حدود 100 هزار تومان!

                                ریشه این
                                مسئله هم به سال*ها پیش برمی*گردد؛ زمانی که ریزعلی ضمانت وام 8 میلیون تومانی یکی
                                از اقوامش را کرده بود، اما حالا که آن شخص فوت کرده و خانواده*اش هم خُلف *وعده
                                کرده*اند، اقساط وام از حقوق 300 هزار تومانی او کم می*شود!


                                آنطور که داماد ریزعلی
                                می*گوید، 6 سال است که اقساط وام از حقوق دهقان فداکار مردم ایران کم می*شود، اما
                                هنوز اصل مبلغ وام باقی مانده است!

                                * تنها درخواست ریزعلی؛ تواضع،
                                شرمندگی و دیگر هیچ!


                                پیرمرد دردمند اما آبرومند و
                                با عزت، جوانان را سرمایه مملکت می*خواند و به آنها توصیه می*کند که به کشورشان
                                پایبند باشند و به آن خدمت کنند و وقتی از او تقاضا می*کنیم که حرفش را با مسئولان
                                بگوید، متواضعانه می*گوید: «هیچ تقاضایی ندارم، جز اینکه اگر امکان دارد فکری به
                                حال وامی که ضمانت آن را کرده*ام و الان اقساطش از حقوق*ام، کسر می شود بکنند».


                                و در ادامه حرفی می*گوید که ما از شنیدنش شرمنده می*شویم؛ «اگر الان
                                می*توانستم برای گذران زندگی حتی نگهبانی هم می*کردم، اما توان بدنی ندارم».


                                پایان این گفت*وگوی صمیمانه با میهمان*نوازی دهقان دوست*داشتنی و همسر و دختر و
                                دامادش همزمان می*شود؛ با اصرار خانواده ریزعلی بر سر سفره*ای ساده و بی*ریا، ولی
                                همراه با یک دنیا مهربانی و معنویت می*نشینیم؛ و کیست که در گوشه*ای از دنیا، چنین
                                سفره*ای پیداکند که انگار همه خوبی*ها و مهربانی*ها در وجود صاحبش جمع شده است.


                                کم*کم از خانه گرم ریزعلی بیرون می*آییم، در حالی که دنیا دنیا عشق و
                                محبت نسبت به این بنده خالص خدا در دلمان موج می*زند، اما این سؤال هم بیشتر از قبل
                                ذهنمان را می*آزارد که آیا کسی از متولیان امر، سراغ خانه دهقان فداکار را خواهد
                                گرفت و لحظه*ای پای درد دل او خواهد نشست یا این رفت و آمدها همچنان سهم مردم پایین
                                شهر و رسانه*ها خواهد بود؟!

                                نمی*دانم، اما شاید رسم دنیا،
                                فراموشیست!!

                                نظر

                                پردازش ...
                                X