با سلام :
لازم دونستم کمی مطلب را توضیح دهم چون ممکن است باعث سوء تفاهم شود .
بنده از تجربه واقعی صحبت کردم انچه بواقع برایم اتفاق افتاده است .نه انکه انرا در کتابی خوانده باشم یا در فیلمی دیده باشم .عزیزانی که صحبت از تفکر مثبت و منفی و ... میکنند بهتر است از تجربیات خود بگویند وگرنه انچه زیاد است کتاب و مقاله در این موارد .
داستانی برایتان میگویم :
نوسنده بسیار معروفی که در مقوله خدا و مراقبه و عرفان و... بسیار مطلب نوشته بود و همه او را میشناختند و احترام میگذاشتند .توسط دوستی به محفل استاد گروجیف رفت (پیش خود گفته بود بروم ببینم او چه در چنته دارد)
وقتی که میرسند .میبینند که چند نفر دور یک شمع ساکت نشسته اند.دوستش که از شاگردان گرجیف بود نیز بمانند انها رفت و ساکت کنار انها نشست .نویسنده فکر کرد او هم باید همین کار را بکند .بنابراین رفت و نشست ولی چند دقیقه بعد خسته شد و کلافه .
پس ار نبم ساعت گرجیف بلند شد و ضمن عذر خواهی بابت معطلی برگه کاغذ سفیدی به نویسنده داد .گفت :در یک طرف انچه میدانی بنویس و در طرف دیگر انچه نمیدانی .فقط یادت باشد ما در مورد انچه میدانی صحبتی نخواهیم کرد .
نویسنده به اتاقی رفت و پس از چند دقیقه بازگشت و به گرجیف گفت :من هیچ نمیدانم و اماده ام از ابتدا شروع کنم .گرجیف گفت :ولی تو کتابهای زیادی نوشته ای و سخنرانیهای زیادی کرده ای .
نوسنده جواب داد .حالا که تو را دیدم و شاگردانت را که چگونه با ارامش ساعنها بدو ر شمعی مینشینند فهمیدم که هرانچه نوشتم و گفتم را فقط از کتابها یاد گرفته ام و هیچ کدام تجربه خوذم نبوده است .من تا کنون مراقبه نکرده ام و انها را فقط در این موارد خوانده ام.
متشکرم
لازم دونستم کمی مطلب را توضیح دهم چون ممکن است باعث سوء تفاهم شود .
بنده از تجربه واقعی صحبت کردم انچه بواقع برایم اتفاق افتاده است .نه انکه انرا در کتابی خوانده باشم یا در فیلمی دیده باشم .عزیزانی که صحبت از تفکر مثبت و منفی و ... میکنند بهتر است از تجربیات خود بگویند وگرنه انچه زیاد است کتاب و مقاله در این موارد .
داستانی برایتان میگویم :
نوسنده بسیار معروفی که در مقوله خدا و مراقبه و عرفان و... بسیار مطلب نوشته بود و همه او را میشناختند و احترام میگذاشتند .توسط دوستی به محفل استاد گروجیف رفت (پیش خود گفته بود بروم ببینم او چه در چنته دارد)
وقتی که میرسند .میبینند که چند نفر دور یک شمع ساکت نشسته اند.دوستش که از شاگردان گرجیف بود نیز بمانند انها رفت و ساکت کنار انها نشست .نویسنده فکر کرد او هم باید همین کار را بکند .بنابراین رفت و نشست ولی چند دقیقه بعد خسته شد و کلافه .
پس ار نبم ساعت گرجیف بلند شد و ضمن عذر خواهی بابت معطلی برگه کاغذ سفیدی به نویسنده داد .گفت :در یک طرف انچه میدانی بنویس و در طرف دیگر انچه نمیدانی .فقط یادت باشد ما در مورد انچه میدانی صحبتی نخواهیم کرد .
نویسنده به اتاقی رفت و پس از چند دقیقه بازگشت و به گرجیف گفت :من هیچ نمیدانم و اماده ام از ابتدا شروع کنم .گرجیف گفت :ولی تو کتابهای زیادی نوشته ای و سخنرانیهای زیادی کرده ای .
نوسنده جواب داد .حالا که تو را دیدم و شاگردانت را که چگونه با ارامش ساعنها بدو ر شمعی مینشینند فهمیدم که هرانچه نوشتم و گفتم را فقط از کتابها یاد گرفته ام و هیچ کدام تجربه خوذم نبوده است .من تا کنون مراقبه نکرده ام و انها را فقط در این موارد خوانده ام.
متشکرم
نظر